عشق مامان و بابا

شعر کودکانه

        دویدم و دویدم                   به یک اتو رسیدم             گفتم چه دم درازی                 میای من و تو بازی              اتو دمشو تاب داد              با ناز به من جواب داد           خطر دا...
5 اسفند 1390

صحبت با پسرم

سلام عشقم بابایی الان خوابه و مامان تو فکره معلومه خوب فکر پسر نازشه -میدونی پسرم تا دو هفته پیش هر روز به بابا رضا میگفتم چرا نی نی حرکت نمیکنه چرا من حس نمیکنم حالا که حرکتهاتو حس میکنم یه روز زیاد تکون میخوری یه روز کم همش میگم رضا چرا کم تکون میخوره چرا امروز زیاد تکون میخوره خلاصه اینکه نگرانم ده روز دیگه وقت دکتر دارم برم باز پسر کوچولومو ببینم که چقدر بزرگ شده -قدش بلند شده عزیزم از خدا میخوام تو رو سالم بده تو بغل من و بابایی ...
3 اسفند 1390

عروسک

  سلام پسرم دیروز ظهر با هم رفتیم خونه خاله سپیده عصر هم به بابا رضا زنگ زدیم شب بیاد اونجا -عصر با خاله رفتیم بیرون خاله واست یه عروسک خوشگل گرفت  دستش درد نکنه مامانی هم یه کلاه و پاپوش خوشگل دیگه  مبارک باشه عسلم ایشالله به سلامتی بیای و تنت کنی -دیروز چند بار تکون خوردنتو احساس کردم حس جوبیه که نمیدونم چطور عنوانش کنم ...
25 بهمن 1390

شیرین عسلم

           سلام عزیز دلم امروز رفتم سونوگرافی ببینم حال پسرم چطوره - دیدم پسرم بزرگ شده قدش بلندتر شده و خوب رشد میکنه که زود زود بیاد پیش مامان و بابا راستی شیرینم شش روز پیش تولد بابا رضا بود که مادربزرگ و عموها و زن عموها اومدن خونمون و برای اولین بار با هم تولد بابا رضا رو جشن گرفتیم آخه همیشه دو نفری جشن میگرفتیم زن عمو آناهیتا یه جوراب خوشگل خرگوشی واست گرفته بود دستش درد نکنه   ...
23 بهمن 1390

سیسمونی

سلام عزیز دلم امروز با بابایی رفتیم تخت و کمد خوشگلتو دیدیم و پسندیدیم و سفارش دادیم مامان بزرگ و بابا بزرگ پول خرید سیسمونی رو به خودمون دادن تا با سلیقه خودمون برات خرید کنیم دستشون درد نکنه خاله سحرم نبردیم -یه عالمه وسیله های خوشگل برات گرفتیم حتما دوست داری از خدا میخوایم سالم و سلامت چند ماه دیگه بیای تو بغل مامان و بابا     ...
12 بهمن 1390

لباس خوشگل

    سلام سعیدم -امروز سونوگرافی که نشون میداد شما پسری رو بردم پیش خانم دکتر -خانم دکترم گفت همه چی خوبه و نرماله .بعدش اومدم بیرون از مطب رفتم واست چند تیکه لباس خوشگل سفید و آبی گرفتم نمیدونی چقدر نازه بابا رضا که اومد خونه گذاشته بودم رو راحتی تا اومد تو چشمش خورد به لباسای نازت چقدر ذوق کرد پس فردا تولد عمو سعیده میخوایم بریم بهشت زهرا میخوام بهش بگم اسمشو برداشتیم میخوایم رو برادرزادش بزاریم ولی ای کاش خودش بود   ...
26 دی 1390

سعید مامان

دیروز رفتم سونوگرافی تا ببینم عزیز دلم دختری یا پسر -خدا رو شکر همه چی خوب بود و خانم دکتر بهم گفت نی نی تون پسره -ناخوداگاه یاد عمو سعیدت افتادم -خیلی مهربون بود و خوشرو ولی خدا نخواست پیشمون بمونه و اونو برد پیش خودش و ما تصمیم گرفتیم اسم تو رو بزاریم سعید - به بابایی زنگ زدم گفتم نی نی مون پسمله خیلی خوشحال شد بعد خاله سحر زنگ زد و خاله نسرین و نسترن بعدش خاله سپیده فهمید چند ساعت بعدش دایی خسرو و زن عمو ستاره حالا دیگه باید به فکر اطاقت باشیم
23 دی 1390